تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «گلستان معرفت :: داستان و حکایت» ثبت شده است

داستان کوتاه: به اندازه...

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن ها را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم ؛ یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم! ..

داستان و حکایت: کلاه شیطان

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ

رسول خدا( صلی الله علیه و آله) فرمود: شیطان  به نزد موسی (علیه السلام )  آمددر حالی که  کلاه دراز رنگارنگی به سر داشت، کلاهش را برداشت و خدمت موسی (علیه السلام) ایستاد و به او سلام کرد.

موسی(علیه السلام) گفت: تو کیستی؟

گفت: من شیطانم.

موسی(علیه السلام)  گفت: شیطان توئی؟! خدا آواره ات کند

شیطان گفت: من آمده ام بخاطر منزلتی که نزد خداوند داری  به تو سلام کنم

موسی علیه السلام به او فرمود: این کلاه چیست؟

گفت: به وسیله این کلاه دل آدمیزاد را می ربایم (گویا رنگ های مختلف کلاه نمودار شهوات و زینت های دنیا و عقاید فاسد و ادیان باطل بوده است).

داستان کوتاه:شما پسرت رو شهید فرض کن !!!

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ

شلنگ آب را کنار باغچه رها کرد و شیرآب را بست. دستش را به کمر زد و کمی قد راست کرد تا مهره های کمرش را دوباره در خط راست خودش ردیف کند شاید کمی دردش را تسکین دهد.

  آرام روی ایوان سنگی نشست و به بوته رز داخل باغچه خیره شد. فکر او یک لحظه هم رهایش نمی کرد. صداها و نواهای گوناگون، بی هدف و بی محابا در گوشش پیچید.

 - پیکر پسرتون رو ندیدیم ولی عراقیا گفتن که جزء اسرایی بوده که داخل اردوگاه مرده.....

 - آخه جواب هلال احمر قانع کننده نیست . یکی باید جواب ما رو بده ....

 - مادرجان شما پسرت رو شهید فرض کن اینقدر هم خودت رو عذاب نده احتمال مردنش، ببخشید شهادتش بیشتره ولله ....